عکس|فیلم|صدا|كل مطالب|داستان|دل نوشته|دانلود
جمعه ١٠ فروردين ١٤٠٣
اخبار > گمش کرده بودم...


کد خبر: ١٩٣٦ تاریخ انتشار:شنبه ٣٠ خرداد ١٣٩٤ | ٠٨:٥٨ تعداد بازدید: ...

گمش کرده بودم...

تو هیاهوی دیوانه وار شهر، خدا رو گم کرده بودم!

تو هیاهوی دیوانه وار شهر، خدا رو گم کرده بودم!

 

بنده و خدا

 

 - هفته پیش: خونه تکونی قبل از ماه رمضون داشتیم، تموم خونه زندگیمون به هم ریخته بود؛ کلی دوندگی، کلی ریخت و پاش، کلی شستن و سابیدن، کلی بردن و آوردن، کلی گذاشتن و برداشتن، هیچی و هیچ جا، سرجای خودش نبود؛ درست مثل اعصاب من! 45 دقیقه¬ تمام گشتم تا تونستم چادر نمازم را پیدا کنم؛ آن هم درست وقتی داشت نمازم قضا می شد، اما...

 

- پریروز: بالاخره، خونه مون مرتب شده؛ همه چیز سرجاشه، درست و مرتب و تمیز... اما دل من هنوز آروم نگرفته! کلی با خودم کلنجار رفتم تا بفهمم به خاطر چیه؟! 
یعنی دلتنگ دوستمم که الآن سه ماه و خرده ای می شه ندیدمش، اون هم دوست عزیزی که به دیدن مداومش، به حرف زدن و درد و دل کردن و بحث کردن باهاش، عادت کرده بودم!؟ 
نه... این حس دلتنگی نیست...
شاید به خاطر حس غریبیه که کتاب جدیدی که خوندم بهم داده!؟ حس تلنگر و عذاب وجدان و...!؟ 
اما نه... این حس عذاب وجدان هم نیست...
دلم عجیب گرفته... اون قدر که حتی بهشت زهرایس پنجشبه و امام زاده صالحع سه شنبه و دعای ندبه صبح جمعه و دعای کمیل شب جمعه هم اثری ندارد!
ولی...


- دیروز: دلِ گرفته ام یک طرف، اضطراب و هیاهو و دوندگی های زندگی هم یک طرف! دو روزه تو این گرما و شلوغی با زبان روزه دارم می روم دنبال کارهام و دست از پا درازتر بر می گردم؛ خستگی و به نتیجه نرسیدن کارهام کلافه ام کرده، دیگه اعصابم خرد خرده! حتی نوشتن هم آرومم نمی کنه! حتی...


- امروز: آروم آرومم! حتی، آروم تر از تموم روزهای خوش دوهفته ی گذشته! دیشب اول ماه رمضان بود و من با دل پرهیاهوم و با بغض سنگین شده توی گلوم، با کلی آداب و تشریفات، نشستم سرسجاده، قرآن رو که باز کردم، بغض سنگینم شکست... قامت که بستم، آرامش تمام وجود بی تابم رو گرفت!

خدا مثل همیشه، بود، مهربون... صمیمی... نزدیک و حمایتگر... این، من بودم که شیرینی حرف زدنم باهاش رو فراموش کرده بودم...

حالا، تو این آرامش، تو این سکوت، تو این نزدیکی، تو این قشنگی، تو این.... فهمیدم که تمام این مدتِ دلتنگی، تمام این روزهای سردرگمی، تمام این لحظه های اضطراب و عجیب و غریبی که داشتم...
تو هیاهوی دیوانه وار شهر، خدا رو گم کرده بودم!
تو تکرار هر روزه کارهام، خدا رو نادیده گرفته بودم!
تو انبوه آدم های دور و برم، خدا رو حس نمی کردم!
یا شاید...
خدا مثل همیشه، بود...
مهربون... صمیمی... نزدیک و حمایتگر...
این، من بودم که شیرینی حرف زدنم باهاش رو فراموش کرده بودم...
این من بودم که لذت زیبای خلوت با او را از دست داده بودم...
این من بودم که عبادت هام برایم تکراری شده بود، بی لذت...
و این روزهای قشنگ و خدایی، این لحظه های شیرین، تلنگر مجددی بود که من رو به یاد زیبایی هایی انداخت که از آنها غافل شده بودم و نادانسته به دنبالش می گشتم.
زیبایی حضور...
زیبایی خلوت...
زیبایی دوستی با خدا...
زیبایی بندگی...
زیبایی زیبا عبادت کردن و زیبا درک کردن...

امتیازدهی
نظرات بینندگان
کاربر مهمان
1394/04/01 16:0
1
0
سلام علیکم خیلی داستان خوب و عبرت اموزی بود با تشکر از این چیزا بیش تر بذارین.
نظر شما
نام :
ایمیل : 
*نظرات :
متن تصویر:
 

خروج




ورود
نام کاربری :   
کلمه عبور :   
 
متن تصویر:
[عضویت]
نظرسنجی
نظر شما در مورد وب سایت چیست؟

عالی
خوب
متوسط
ضعیف
بد

اوقات شرعی
آمار بازدید
 بازدید این صفحه : 38318
 بازدید امروز : 742
 کل بازدید : 5679885
 بازدیدکنندگان آنلاين : 2
 زمان بازدید : 0/1719

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت  الله  است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز ))