|||||| |
گمش کرده بودم... تو هیاهوی دیوانه وار شهر، خدا رو گم کرده بودم!
- هفته پیش: خونه تکونی قبل از ماه رمضون داشتیم، تموم خونه زندگیمون به هم ریخته بود؛ کلی دوندگی، کلی ریخت و پاش، کلی شستن و سابیدن، کلی بردن و آوردن، کلی گذاشتن و برداشتن، هیچی و هیچ جا، سرجای خودش نبود؛ درست مثل اعصاب من! 45 دقیقه¬ تمام گشتم تا تونستم چادر نمازم را پیدا کنم؛ آن هم درست وقتی داشت نمازم قضا می شد، اما...
- پریروز: بالاخره، خونه مون مرتب شده؛ همه چیز سرجاشه، درست و مرتب و تمیز... اما دل من هنوز آروم نگرفته! کلی با خودم کلنجار رفتم تا بفهمم به خاطر چیه؟!
خدا مثل همیشه، بود، مهربون... صمیمی... نزدیک و حمایتگر... این، من بودم که شیرینی حرف زدنم باهاش رو فراموش کرده بودم...
حالا، تو این آرامش، تو این سکوت، تو این نزدیکی، تو این قشنگی، تو این.... فهمیدم که تمام این مدتِ دلتنگی، تمام این روزهای سردرگمی، تمام این لحظه های اضطراب و عجیب و غریبی که داشتم...
امتیازدهی نظرات بینندگان کاربر مهمان 1394/04/01 16:0 1 0 سلام علیکم خیلی داستان خوب و عبرت اموزی بود با تشکر از این چیزا بیش تر بذارین. نظر شما
خروج طراحی وب سایت آریایک توسط aryanic highportal aryanic
|
|
تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت الله است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است. ((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز )) |