عکس|فیلم|صدا|كل مطالب|داستان|دل نوشته|دانلود
پنج شنبه ٣٠ فروردين ١٤٠٣
يحيى (ع)

فهرست >>

يحيى
داستان ولادت يحيى و شمه اى از حالات آن بزرگوار در داستان پدرش حضرت زكريا گفته شد و نام آن بزرگوار نيز در قرآن بيشتر در ضمن داستان پدرش زكريا آمده است ؛ مانند: سوره عمران ، انعام ، مريم و انبياء و تنها در سوره مريم به طور جداگانه فضيلت هايى از يحيى ذكر شده و برخى از موهبت ها و و الطاف الهى به آن حضرت نام برده شده است . در سوره آل عمران نيز ضمن بشارت زكريا گذشت يكى از موضوع تصديق و ايمان آن حضرت است به حضرت عيسى ، ديگرى موضوع سيادت و آقايى يحيى ، ديگرى پارسايى آن حضرت از ازدواج و كناره گيرى از همبستر شدن با زنان ، و چهارمى مقام نبوت اوست .
مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصّالِحِينَ (1092).
و اما آيه اى كه در سوره مريم است :
يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (1093)؛
اى يحيى ! اين كتاب (يعنى تورات ) را محكم بگير و حكمت و فرزانگى را در طفوليت بدو داديم و مهر و عطوفتى از جانب خود و پاكيزگى بدو داديم و او پرهيزكار و به پدر و مادرش نيكوكار بود و سركش و نافرمان نبود. سلام (يعنى سلامتى و امنيت ) ما بر او روزى كه تولد يافت و روزى كه بميرد و روزى كه زنده برانگيخته شود.
ابن عباس در تفسير جمله وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا گفته است : يحيى در سه سالگى به دريافت منصب نبوت نايل شد و در روايات اهل بيت درباره فرزانگى يحيى آمده ، كه هم سالان يحيى بدو گفتند: بيا تا به بازى برويم . يحيى به آن ها گفت : ما براى بازى آفريده نشده ايم ، بلكه براى كوشش در كار بزرگى خلق شده ايم .(1094)
در تفسير جمله وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا ابوحمزه ثمالى از امام باقر (ع ) روايت كرده كه فرمد: منظور از رحت و لطف خد ابه يحيى است . ابوحمزه گويد: من عرض كردم كه لطف مهر خدا به يحيى تا چه اندازه بود؟ حضرت فرمود: به اين اندازه اى كه هرگاه يحيى مى گفت : يا ربّ! خداى تعالى در پاسخ مى فرمود: لَبيّك يا يَحيى !(1095)
در تفسير جمله لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا محدثان شيعه و سنى از رسول هدا روايت كرده اند كه فرمود: يحيى هيچ گاه در عمر خود گناهى نكرد. در حديث ديگرى است كه فرمود: هر كس در روز قيامت خدا را با گناهى ديدار كند، جز يحيى بن زكريا.(1096)
در تفسير آيه وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا .(1097)
يك حديث جالب 
در كتاب من لا يحضره الفقيه از امام صادق (ع ) روايت شده ك مردى نزد عيسى بن مريم آمد و گفت : اى پيغمبر خدا! مرا تطهير كن . دستور داد ندا كنند تا مردم براى تطهير فلان شخص از گناه حاضر شوند. هنگامى كه مردم حاضر شدند و آن مرد در گودال قرار گرفت تا حدّ بر او جارى كنند، فرياد زد: كسى كه مانند من از خداى تعالى به گردن او حدّى است ، نبايد به من حدّ بزند. مردم همگى رفتند جز يحيى و عيسى . در اين وقت يحيى نزديك آن مرد آمد و بدو فرمود:اى مرد گناه كار! مرا موعظه كن .
آن مرد گفت : هيچ گاه ميان نفس خود و خواسته اش را آزاد مگذار (و دل را به خواهش و خواسته اش نسپار) كه هلاك شوى .
يحيى از او خواست تا جمله ديگرى بگويد. آن مرد گفت : هيچ گاه شخص خطاكار را به خطايش سرزنش ‍ مكن .
يحيى فرمود: باز هم برايم بگو. وى گفت : هيچ گاه خشم نكن . يحيى فرمود: مرا كافى است .(1098)
عبادت و زهد يحيى
ديلمى در كتاب ارشاد القلوب گويد: يحيى جامه اش از ليف (1099) و خوراكش برگ درختان بود ابن اثير در كامل التواريخ گويد: خوراك يحيى از علف هاى صحرا و برگ درختان تاءمين مى شد. برخى گفته اند: نان جو مى خورد و جامه اش ‍ پشمين بود و هيج درهم و دينارى و خانه و مسكنى هم كه در آن سكونت گزيند، نداشت . در هر جا شب فرا مى رسيد به سر مى برد و همان نقطه سراى او بود.
در حديثى كه كلينى از امام هفتم روايت كرده ، آن حضرت فرمود: يحيى پيوسته مى گريست و خنده نمى كرد.(1100)
درباره عبادت او و گريه هاى زيادى كه مى كرد، داستان ها نوشته اند. در حديثى از امام صادق (ع ) نقل شده كه يحيى آن قدر گريست كه گوشت گونه اش آب شد. پدرش زكريا بدو گفت : فرزندم ! من از خداى تعالى درخواست كردم تو را به من ببخشد تا ديده ام به وجود تو روشن گردد.
يحيى گفت : پدر جان ! در دوزخى كه خدا دارد، پرت گاهايى است كه جز آن مردمانى كه از ترس خدا بسيار گريه مى كنند، ديگرى از آن نمى گذرد و من ترس آن را دارم كه از آن جا نگذرم . در اين وقت زكريا آن قدر گريست كه بى هوش ‍ شد.(1101)
گفت وگوى يحيى با شيطان
در امالى شيخ طوسى حديثى از اام هشتم از پدران بزرگوارش درباره گفت وگوى يحيى با شيطان نقل شده است . گزيده اش آن است كه شيطان از زمان آدم تا زمان بعثت حضرت مسيح به تزد پيغمبران مى آمد و با آن ها سخن مى گفت و از همه بيشتر با يحيى انس داشت .
روزى يحيى بدو فرمود حاجتى با تو دارم .
شيطان گفت : قدر و مقام تو نزد من به قدرى است كه هر چه بخواهى انجام مى دهم .
يحيى فرمود: مى خواهم دام ها و وسايلى كه فرزندان آدم را با آن ها گمراه و شكر مى كنى ، به من نشان دهى .
شيطان پذيرفت و روز ديگر با شكل مخصوص و ابزار و آلات بسيار و رنگ هاى گوناگون به نزد يحيى آمد و خاصيت آن ابزار و رنگ ها را براى يحيى توضيح داد و كيفيت گمراه ساختن فرزندان آدم را به وسيله آن ها شرح داد.
آن گاه يحيى بدو فرمود: آيا هيچ گاه بر من ظفر يافته و غالب گشته اى ؟
يه ، ولى در تو خصلتى است كه من آن را خوش دارم .
آن خصلت چيست ؟
هنگامى كه افطار مى كنى ، سيز غذا مى خورى و همان سيرى مانع قسمتى از نمازها و شب زنده دارى تو مى گردد (و همين موجب خوشحالى و سرور من است ).
يحيى كه اين سخن را شنيد فرمود: من از اين ساعت با خدا عهد مى كنم كه ديگر غذاى سير نخورم تا وقتى كه او را ديدار كنم .
شيطان نيز گفت : من نيز با خدا عهد مى كنم كه از اين پس مسلمانى را نصيحت نكنم تا وقتى كه خدا را ديدار كنم . پس از اين گفتار برفت و ديگر نزد يحيى نيامد.(1102)
قتل و شهادت يحيى
از داستان شهادت يحيى به دست پادشاه زمان خود، در قرآن كريم ذكرى نشده و در روايات نيز درباره انگيزه و علت آن اختلاف است .
در حديثى است كه در زمان يحيى بن زكريا پادشاه شهوت رانى بود كه زنان خودش او را كفايت نمى كردند تا اين كه با زنى بدكار آشنا شد و آن زن پيوسته نزد او مى آمد تا وقتى كه سال مند شد و پس از پيرى دهترش را براى رفتن به نزد پادشاه آماده كرد و بدو گفت : من مى خواهم تو را به نزد پادشاه بفرستم . هنگامى كه با تو درآميخت و از تو پرسيد حاجتت چيست ؟ بگو حاجت من آن است كه يحيى بن زكريا را به قتل رسانى .(1103) آن دختر بهدستور مادرش عمل كرد و چون پادشاه به وى درآميخت ، درخواست قتل يحيى را كرد و پس از اين كه اين عمل سه بار تكرار شد، پادشاه يحيى را طلبيد و سرش را بريد و در طشتى از طلا گذاشتند.
در خبر ديگرى است كه آن زن بدكار از پادشاه قبل از او دخترى پيدا كرده بود. سپس پادشاه زمان يحيى را به ازدواج خود درآورد و چون آن زن سال مند شد، خواست تا آن دختر را به ازدواج اين پادشاه درآورد. پادشاه (به دليل ارادتى كه به حضرت يحيى داشت ) بدو گفت : من بايد حكم آن را از يحيى بن زكريا بپرسم كه آيا چنين ازدواجى جايز است يا نه ؟ وقتى از يحيى پرسيد، آن حضرت فرمود: چايز نيست . همين سبب شد كه آن زن كينه يحيى را در دل گيرد و عاقبت روزى آن دختر را آرايش كرد و هنگامى كه پادشاه مست شراب بود او را به نزد وى برد $ و همن موضوع منجر به قتل يحيى گرديد.(1104)
در نقل ديگرى است كه پادشاه دختر خواهد زيبايى داشت كه شيفته او گرديد و خواست با او ازدواج كند و يحيى طبق دين مسيح او را از اين ازدواج نهى كرد. مادر آن دختر كه فهميد يحيى بن زكريا چنين ازدواجى را نهى كرده ، دختر خود را آرايش كرده و به نزد پادشاه فرستاد و چون پادشاه چشمش بدان دختر افتاد، شيفته او شد و از وى پرسيد: چه حاجتى دارى ؟ دختر گفت : حاجت من آن است كه يحيى بن زكريا را به قتل رسانى . پادشاه گفت : حاجتى جز اين بخواه . دختر گفت : حاجت من همين است و غير از اين حاجتى ندارم . پادشاه در اين وقت يحيى را خواست و سرش را بريد.(1105)
در قصص قرآن جادالمولى و قصص الانبياء نجّار نام آن پادشاه هيروديس و نام دختر هيروديا نقل شده و در دو كتاب مزبور هيروديا را دختر برادر پادشاه ذكر كرده اند، نه دختر خواهر او. در انجيل مرقس ، هيروديا را زن برادر هيرودس ‍ دانسته كه هيروديس او را در نكاح خويش درآورده بود. در آن جا داستان را انجيل مرقس اين گونه نقل كرده است : $ هيروديس فرستاده يحيى را گرفتار نمود او را به زندان بست و به سبب هيروديا زن برادر او فيليپس كه او را در نكاح خويش درآورده بود. به آن سبب يحيى به هيروديس گفته بود: نگاه داشتن زن برادرت بر تو روا نيست . پس هيروديا از او كينه داشت و مى خواست او را به قتل رساند، اما نمى توانست ، زيرا كه هيروديس از يحيى مى ترسيد و در ضمن او را مردى عادل و مقدس مى دانست و رعايتش مى نمود و هرگاه از او سخنى مى شنيد به آن عمل مى كرد و به خوشى سخن او را اصغا مى نمود. اما چون هنگام فرصت رسيد كه هيروديس در روز ميلاد خود امراى خود و سرتيپن و رؤ ساى جليل را يافت نمود و دختر هيروديا به مجلس درآمد و رقص كرد و هيروديس و اهل مجلس را شاد نمود. پادشاه بدان دختر گفت : آن چه خواهى از من بطلب تا به تو بدهم . و قسم خورد كه آن چه را از من خواهى حتى نصف ملك مرا هر آينه به تو عطا كنم . او بيرون رفته به مادر خود گفت كه چه بطلبم ؟ و مادرش گفت كه سر يحيى تعميد دهنده را. در همان ساعت به حضور پادشاه آمد و خواهش نمود و گفت : مى خوهم كه الآن سر يحيى تعميد دهنده را در طبفى به من عنايت نمايى . پادشاه به شدت محزون گشت ، ليكن به سبب پاس قسم و خاطر اهل مجلس نخواست او را محروم نمايد. بى درنگ پادشاه جلادى فرستاده و فرمود تا سرش را بياورد و او به زندان رفته سر او را از تن جدا ساخته و بر طبقى آورده بدان دختر داد و دهتر آن را به مادر خود سپرد. چون شاگردانش شنيدند آمدند و بدن او را برداشته دفن كردند.(1106)
در چند حديث از اام باقر(ع ) و امام صادق (ع ) روايت شده فرمودند: قاتل يحيى بن زكريا فرزند زنا بود، چنان ك كشندگان على بن ابى طالب و حسين بن على نيز زنازاده بودند.(1107) در حديث هاى ديگرى است كه آسمان در قتل دو نفر گريست : يكى در قتل يحيى ب ن زكريا و ديگر در قتل حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ).(1108) در معناى گريستن آسمان و توجيه آن گفته اند: گريستن آسمان همان قرمزى هنگام طلوع و غروب خورشيد است و برخى گفته اند: يعنى اهل آسمان كه مقصود فرشتگان هستند، گريه كردند و مرحوم مجلسى گفته : ممكم است اين جمله كنايه از شدت مصيبت باشد.(1109) در روايات آمده كه چون يحيى را به قتل رساندند، يك قطره از خون آن پيغمبر معصوم روى زمين ريخت . اين قطره هون جوشش كرد و بالا آمد و هر قدر مردم روى آن خاك ريختند، آن خون هم چنان بالا آمد و از جوشش نايستاد تا اين كه تل بسيار بزرگى شد و باز هم جوشيد و پيوسته مى جوشيد تا پس از گذشت آن قرن ، خداى تعالى بخت نصر را بر آن ها مسلط كرد و هفتاد هزار يا بيشتر از آن ها را كشت و خون از جوشش ايستاد.(1110)
نگارنده گويد: بخت نصر كه در اين روايات آمده بخت نصر معروف كه شش قرن قبل از ميلاد مسيح مى زيسته و دوبار به شهر بيت المقدس حمله كرد نيست ، چنان كه مسعودى در اثبات الوصيه گويد: بخت نصرى كه مردم بيت المقدس را به انتقام قتل يحيى كشت ، نوه يخت نصر معروف و فرزند ملت بن بخت نصر بزرگ بوده است ، و اللّه اعلم . و بعضى هم احتمال داده اند كه بخت نصر از معمرين (1111) بوده و عمر طولانى كرده ، چنان كه از عرائس الفنون نقل شده كه گويد: بخت نصر بيش از پانصد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد.(1112) برخى گفته اند: كسى كه به شهر بيت المقدس حمله كرد و براى ايستادن خون يحيى بن زكريا بيشتر مردم را كشت ، پادشاهى از شاهان بابل به نام كردوس بوده است . او به سردار خود بنواراز ادان گفت : من به خداى مردم اين شهر قسم خورده ام كه بر آن ها پيروز شوم ، آن قدر از ايشان را به قتل برسانم كه سيلاب خونشان ميان لشكريانم جارى شود. و بعد از پيروزى ، مردم بسيارى را كشت تا وقتى كه آن خون بايستاتد.(1113)
كلينى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود: عيسى بن مريم بر سر قبر يحيى آمده و از خداى تعالى خواست تا او را زنده كند. خداوند دعايش را مستجاب كرد و يحيى زنده شد و از قبر بيرون آمد و به عيسى گفت : با من چه حاجتى دارى ؟ عيسى فرمود: مى خواهم همانند گذشته كه در دنيا بودى مونس من باشى . يحيى گفت : اى عيسى ! هنوز تاخى مرگ در كام من است . تو مى خواهى دوباره مرا به دنيا بازگردانى و تلخى مرگك را در كامم تازه كنى . اين سخن را گفت و دوباره به قبر بازگشت .(1114)

 

فهرست >>

ورود
نام کاربری :   
کلمه عبور :   
 
متن تصویر:
[عضویت]
نظرسنجی
نظر شما در مورد وب سایت چیست؟

عالی
خوب
متوسط
ضعیف
بد

اوقات شرعی
آمار بازدید
 بازدید این صفحه : 2484
 بازدید امروز : 371
 کل بازدید : 5697556
 بازدیدکنندگان آنلاين : 3
 زمان بازدید : 0/1406

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت  الله  است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

((طراحی قالب سایت : تیم طراحی سبلان نیوز ))